بجبار زیرک
اشو میگو یه رو ابن سینا از جلوی یه آهنگری هی ری وامبی که بجباری اش دی.بجبارکو شی آهنگرکو اش
میگو لچ تشی ام میت.آهنگرکو اش میگوت:درفی با تا خدنگکو توش سیت هونم.بچکو در فاش نبی یهو
اهنگرکو اش گو کم درد ات بین کلک که یک ساعتن ما ات دخلک خوت کردن.یکشی بجبارکو دلا وابی و
مشتی خک از ری زمی اش واسا و اش گو تشکو هونه ری خهک کا...ابن سینا از ادباری او بچکو برق از
سرش پری.ورفت و به او انگرکو اش گو:بچکو مال که بی .اهنگر اش گو مو چی فهمم مال که بی .ابن سینا
اش بچکو واجوت و اش دانش آموز خوش که و در تربیت شاش کوشید و بجبارکو خوش حال وابید
کودک زیرک
روزی ابن سینا از جلوی دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست.
آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف به همراه نداشت خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت.
آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار. ابن سینا از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل به استعداد کودک شادمان شد و او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید.
نظرات شما عزیزان: